اصلا همهی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همهی بدبختیام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگرانها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربهشان نکردی خیلی راحت میتوانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزهاش را چشیدی. نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزهها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که متآمفتامین به آدم میدهد، مثل آن بیوزنی و سرگیجهی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمیتواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمیتواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آنهای دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و._
خب من دلم میخواهد حیف شوم. دلم میخواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم میخواهد توی زندگیام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم میخواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسنالهی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و میتوانم انتخاب کنم. و میتوانم از این زندگی و این دنیا و این آدمها هیچ نخواهم. میتوانم به میل خودم زندگی کنم. نمیتوانم؟ میتوانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. میتوانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. میتوانم بزنم به یک جادهای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشتهی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمیخواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.
پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلیام نوشته: تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساختهام و از همهجای دیگر پناه آوردهام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان میکنند دنیا همیشه باید به کام آنها و به سلیقهی آنها باشد. گمان میکنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشهی خانهاش و از زور بیکسیِ خودخواسته یک چیزهایی را مینویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کیاند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را میخواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکردهام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمیخواهم.
زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمیکنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیونها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقهتان عمل کند. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که نخوانید.
یک وقتهایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقتهایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی میروم نوشتههای قدیمی اینجا را میخوانم و خودم تعجب میکنم از اینکه واقعا من اینها را نوشتهام؟ از آن لحظههایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش میآید. بعد فکر میکنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش میشوند. تماما کان لم یکن میشوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشتهام و فراموش شدهاند. خیلی چیزها بوده که ساعتها بهشان فکر کردهام و به نتیجه رسیدهام اما چون نتیجه را هیچ جایی ننوشتهام انگار که کلا بهشان فکر هم نکردهام.
دارم مزخرف مینویسم. راستش را بخواهید میخواهم از هیچی چیزی برای انتشار دربیاورم. و هر وقت که این کار را میکنم این گرفتگی کلید "ب" کیبرد لپتاپم بیشتر از همیشه آزارم میدهم. قبلا گفته بودم کلید حرف "ب" کیبرد لپتاپم یک گیری دارد و یک تقهای میکند. بگذریم. گفتن نداشت.
یکی یک جایی نوشته بود آدمیزاد همیشه در تلاش است که خودش را ابراز کند. خودش را به دیگران معرفی کند مثلا. چه میدانم، شاید قصدش این است که بگوید من هم بلدم. من هم هستم. من هم آره و فلان. که چی؟ شاید همین کاری که حالا من در حال انجامش هستم هم یک جور ابراز خود است اما باور کنید ترجیح میدادم نباشم. ترجیح میدادم کسی من را نشناسد. باور کنید بعضی وقتها آرزو میکنم کاش نامریی بودم. کاش میشد همهی بیست و چهار ساعت را توی خانه بمانم و هیچ جا نروم و هیچ آدمی را نبینم و با هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. کاش نبودم اصلا. کاش درخت بودم مثلا. باور کنید دوست داشتم درخت باشم. حتا از قدرت تصورتان هم خارج است که چقدر دوست داشتم درخت باشم. ـاگر یک سری چیزها حقیقت داشته باشدـ باور کنید من در زندگی قبلیام درخت بودهام. یک درخت سرو چند صد سالهی بزرگ و تنومند و تنها که مامن پرندههاست. مامن سنجابها مثلا. چمیدانم، مورچهها، هرچی. بعد یک از همه جا بیخبری آمد و با یک اره برقی زشتِ پرسر و صدای لعنتی مرا از بیست سانتی متری زمین قطع کرد و من متولد شدم. ناخواسته. به همان اندازهای که پدر و مادرم وقتی فهمیدند چند ماه دیگر قرار است یکی دیگر به جمعشان اضافه شود مرا نمیخواستند. به همان اندازهای که او مرا نمیخواست. درخت بودم و داشتم با ریشههایم و شاخههایم و برگهایم و پرندههایم و مورچههایم زندگیام را میکردم و یک اره برقی گند زد به همه چیز. برای همین از اره برقی متنفرم. اگر یک تبر بود داستان جور دیگری پیش میرفت. شاید از اروپا سردرمیآوردم. استرالیا. هرجا. هرجا غیر از اینجا. تو بگو سیبری. یک اره برقی زشت ایکبیری همه چیز را خراب کرد. (این چند سطر آخر را با داد و فریاد بخوانید.) در هر حال من منتظرم بمیرم به امید اینکه در زندگی بعدی هم دوباره یک درخت بشوم. مثلا. البته به شرط اینکه دیگر اره برقیای در کار نباشد. نسل اره برقیها منقرض شده باشد یا هنوز هیچ اره برقیای اختراع نشده باشد. اینجوری بهتر است.
پ ن: از فواید بستن آن صفحهی کذایی اگر میپرسید باید بگویم آرامش و تمرکزم افزایش پیدا کرده. جدی.
دو روز پیش نمایشنامهی اتاق ورونیک آیرا لوین را خواندم. برای برادرم که کتاب را پیشنهاد داده بود نوشتم: اکثر کتابها و داستانهای جذابی که مجبورت میکنند چند ساعت بیوقفه میان یک مشت کلمه و جمله با چشمانی گردتر از حالت معمول پرسه بزنی از دل یک اختلال روانی بیرون میآیند.
شاید هم دلیلش این باشد که آدمها، اکثرشان حداقل یک درجاتی از یک اختلال روانی را دارند. به قول داییِ بیسوادِ پدربزرگم: همهمون یک جوری دیوونهایم. به هر حال.
________________________
دیروز عاشورا بود. این جور وقتها میان ازدحام آدمها و صداها و دودها و بوها و آشغالهای ریخته روی زمین، یک سوال ثابت توی سرم تکرار میشود: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" اینجا، میان یک مشت درست و غلطِ در هم تنیده.
یک چیزهایی هست که واقعا غلط است، یک چیزهایی درست، یک چیزهایی هم هست که آدم "دوست دارد" درست باشد. من از روضه متنفرم. از آن لحن با آب و تاب که حالت گریهی مصنوعی به خودشان میگیرند که یحتمل دل کسی را بلرزانند متنفرم. از اینکه عظمت یک نفر را محدود کنند به رنجی که متحمل شده و فقط تمرکز کنند روی قسمت دردناک ماجرا تنها با هدف اینکه کسی را فقط به گریه _نه به فکر_ بیندازند متنفرم. یک چیزهایی هست که واقعا غلط است.
یک قسمتی از ذکر احمد خضرویه در تذکرةالاولیا هست که به نظر من آب و تاب و شور و هیاهوی بی علم و اطلاع مردمِ این روزها را به خوبی توصیف میکند:
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخوردم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.»
اینکه خودش را از تودهی مردمِ غرقه در مسیرِ رودخانه جدا نمیکند و تافتهی جدا بافته نمیداند، توصیف همان آدمِ وسط آن شلوغی و هیاهو است که مدام از خودش میپرسد: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" هرچند شاید بشود وسط همان شلوغی و هیاهو هم گریست و سر بر زانو نهاد و دانست. یا ندانست. یا هرچی!
________________________
شروع کردهام به خواندن روزها در راهِ مسکوب، توصیفش از اوضاع و احوال ایرانِ پنجاه و هفت شبیه اوضاع و احوال ایرانِ امروز است. این روزها اینها برای بر سر کار ماندن و دوام آوردن همان کارهایی را میکنند که آن روزها آنها میکردند. یاد مصاحبهی ساعدی در پروژهی تاریخ شفاهی ایران (هاروارد) افتادم. ساعدی _نقل به مضمون_ میگفت: مردم آمدند پوست مار را بکنند غافل از اینکه مار مدام پوست میاندازد. بگذریم. این حرفها گفتن ندارد.
________________________
به شدت سرماخوردهام و تحت تاثیر قرصها بیحال و بیانرژی افتادهام روی تخت پاویون و اینها را مینویسم. کشیک سختی است. از صبح تا حالا حدودا بیست تا مریض جدید بستری شدهاند. کشیک امروز را طبق قرار قبلی به جای یک نفر دیگر ایستادهام. در حالی که میتوانستم به جای اینجا و این تخت پاویون، خانهی خودم باشم و توی اتاق خودم و تخت خودم. و باز درحالی که هنوز حتا پولم را هم نگرفتهام. توییت کرده بودم: خسرالدنیا و فلان که میگویند دقیقا منم. و خب منم. به هر حال.
________________________
درست لحظهی گذاشتن نقطهی آخر جملهی قبل، صدای نخراشیدهای گفت: اینترن اطفال بخش اطفال. که خب به گمانم یعنی نوشتن این جملههای بیربط را رها کن و بلند شو به کارت برس.
یا هرچی!
* عکس را دیروز از همان درست و غلطِ در هم گرفتهام. و خب باکی نیست. زندگی پر است از همین درست و غلطهای در هم.
درباره این سایت